زهرازهرا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

فرشتۀ پاییزی

4 تا دندون!

امروز سومین روز ماه مبارک رمضانه. من دیروز و امروز رو روزه گرفتم. خداروشکر خیلی سخت نیست. به شما هم بیشتر غذای کمکی میدم. انشاءالله خدا کمکمون کنه. دیشب ساعت یک رفتیم مراسم مسجد امام حسین(ع)، خیلی خوابت میومد ولی به خاطر سر و صدا نخوابیدی و آخرای مراسم دیگه رسما قاطی کردی و من شما رو آوردم توی ماشین تا بابا هم بیاد. تا سوار ماشین شدیم از هوش رفتی و خوابیدی. بمیرم برات که انقدر خسته بودی. راستش خیلی بد خوابی و باید همه شرایط برات مهیا باشه تا بتونی بخوابی. به قول بابا بردی به من، چون منم بد خوابم ولی خانواده بابا خیلی راحت میخوابن و تا سرشون میاد رو بالشت خوابن!! نمیدونم با این اوصاف شبهای قدر بتونیم بریم مسجد یا نه. زهرا جون چند رو...
21 تير 1392

باز هم سفر!

سلام دخترم! بالاخره فرصتی پیدا کردم تا بیام و بنویسم. البته الان هم که فرصت شد بخاطر اینه که شما خوابیدی، ماشاءالله حسابی شیطون شدی و فرصت هیچ کاری به من نمیدی! دو سه هفته ای  هست که دیگه بطور کامل چهار دست و پا میری و روز به روز سرعتت بیشتر میشه. یکی دو روز هم هست که از حالت چهار دست و پا میشینی. خلاصه که حسابی فرز و شیطون شدی و خودتو به هر جا که بخوای میرسونی. یکی از جاهای مورد علاقه ات شیر شوفاژه که خودتو بهش میرسونی، یکی هم سبد سیب زمینی پیاز توی آشپزخونه است که دو سه بار انداختیش و کلی گریه کردی و منم تصمیم گرفتم جاشو عوض کنم و گذاشتمش روی کابینت. و اما در ادامه بحث مارکوپولوییه!! شما، روز یکشنبه 2 تیر بابا یه دفعه تصمیم گر...
18 تير 1392

پایان هفتمین ماه و سفر به شمال...

امروز 21 خرداده و دقیقا هفت ماه از تولدت میگذره و وارد هشتمین ماه شدی. خیلی زود داری بزرگ میشی و من حسرت روزهایی که میگذره رو میخورم چون دیگه هیچوقت تکرار نمیشه. تعطیلات هفته قبل رو رفتیم شمال (استان مازندران). اولین سفر شما به شمال بود. البته قبل از تولدت هم یه بار 3 تایی رفته بودیم! سه شنبه 14 خرداد بعدازظهر راه افتادیم سمت شمال، ما با مامان جون اینا. اما هنوز خیلی از تهران دور نشده بودیم که جاده ترافیک شدید شد. به خاطر همین برگشتیم تا فرداش صبح زود راه بیفتیم. بابا 5 شنبه امتحان داشت و گفت دیگه نمی ارزه که بیام و یک روزه برگردم. شما اگه دوست دارید با مامان جون اینا برید. من هم دوست داشتم برم و هم دوست داشتم بابا هم باهامون باشه. نهایت...
21 خرداد 1392

آمده ام، آمدم ای شاه پناهم بده...

یشتر از 20 روزه که برات چیزی ننوشتم و تو این مدت کلی اتفاق افتاد. مهمترینش سفر به مشهد مقدس بود که الحمدالله قسمت شد و رفتیم زیارت امام رضا (ع). از 5 تا 8 خرداد مشهد بودیم، خداروشکر سفر خوبی بود و تو اصلا اذیت نکردی، توی کالسکه مینشستی و میرفتیم حرم. توی هواپیما هم خوب بودی و برگشتنی خوابیدی. وقتی میرفتیم حرم میگذاشتمت پیش بابا و میرفتم زیارت. البته پدربزرگ و مادربزرگت (پدری) هم بودن و یکی دو بار هم پیش مادربزرگ موندی. بابا هم دو بار شما رو برد زیارت و چسبوند به ضریح، زیارت قبول. خیلی برات دعا کردم، برای اینکه همیشه سلامت باشی و هیچوقت مریض نشی. برای عاقبت بخیریت... یه 10-12 روزی هم میشه که بدون کمک میشینی، البته یه بالشت باید پشتت بذارم...
13 خرداد 1392

نیم سال با تو بودن...

چقدررررررررررررررررر زود 6 ماهت تموم شد زهرا جونم...! انگار همین دیروز بود که تو بیمارستان برای اولین بار دیدمت، البته اول بابا عکستو تو موبایلش بهم نشون داد و بعد خودتو دیدم، یه حس خاصی بود که هیچ اسمی نمیشه براش گذاشت. 6 ماه دیگه که بگذره شما یک ساله میشی، باورم نمیشه! حالا از 6 ماهگیت بگم، تا هفته پیش که 5 ماه و 3 هفته ات بود جز شیر چیز دیگه ای نخورده بودی، اما دیگه صبرم تموم شد و برات کمی فرنی درست کردم که همشو با اشتها خوردی بعد از اون هم دو سه بار دیگه برات درست کردم ولی انگار دفعه اول یه جور دیگه بهت مزه داده بود. حالا باید ببرمت برای واکسن 6 ماهگی و برنامه غذایی برات بگیرم و طبق اون برات غذا درست کنم تا شما هم رسماً غذا خور بش...
21 ارديبهشت 1392

عکسهای جدید

فروردین ماه هم تموم شد و اردیبهشت از راه رسید. ماهی که برای من دوست داشتنی و پر از خاطره است زهرا هم داره کم کم شش ماهش رو پر میکنه و وارد دوره جدیدی از زندگی میشه. باید کم کم غذای کمکی رو براش شروع کنم. انشاءالله خوش غذا باشه و اذیت نکنه. این روزا زهرا جون فقط بازی میخواد. بعضی وقتا کم میارم، دیگه نمیدونم چه جوری سرشو گرم کنم، البته بچم حق داره، همش به حالت دراز کشیده است خب حوصلش سر میره و میخواد بلند بشه و بازی کنه! چند روزیه زهرا یه کم سرفه میکنه و ما رو نگران کرده. داره دارو میخوره و امیدوارم هر چه زودتر خوب بشه، شما هم براش دعا کنید. از وقتی دندوناش دراومده بی تابیش خیلی کم شده و آب دهنش هم خیلی خیلی کمتر میره. یکسره میخواد د...
4 ارديبهشت 1392

پایان پنج ماهگی و کلی تغییر...

دو روز پیش یعنی 21 فروردین زهرای ما 5 ماهه شد و وارد ششمین ماه زندگی شد. روزها همچنان به تندی میگذره و زهرا روز به روز هوشیارتر و بالنده تر میشه. اولین تغییر اینکه میتونه اجسام رو با دستش بگیره و سمت دهنش ببره و شروع به خوردن کنه. البته هنوز خیلی حرفه ای نشده و کنترل صد در صد روی اون جسم نداره. مدتی بود که سعی میکرد برگرده و دمر بشه. تا نصفه های راه میرفت و موفق نمی شد. امروز برای اولین بار بطور کامل دمر شد و سرش رو هم بالا نگه داشت. خیلی ذوق کردم وقتی این پیشرفتش رو دیدم. حالا از اونموقع تا حالا یکسره داره دمر میشه! و مهمترین اتفاق اینکه چند ساعت بعد از اینکه تونست برگرده و هنوز ذوق اونو داشتم وقتی داشت گریه میکرد دیدم دو تا دندون از ...
23 فروردين 1392

کچل کچل کلاچه...!

زهرا خانوم این روزا کلی تغییر کرده. طی یک عملیات انتحاری و علیرغم میل باطنی من، بابای زهرا دخترکمون رو کچل کرد!! برای فرار از موهایی که میریختن و توی دهن و روی پستونک و همه جا دیده میشدن. دخترم حسابی مظلوم شده بود وقتی که تازه موهاش رو زده بودیم. ولی خب کم کم به این قیافه اش عادت کردیم. خیلی بانمک شده و البته تا حدی هم شبیه پسر بچه ها! یکی دیگه از تغییرات این بود که زهرا داره حسابی تلاش میکنه که دمر بشه و برگرده. چند روز پیش دیدم که به پهلو شده و چند دقیقه ای همونجوری مونده بود و مشغول دست خوردن بود. و مهمترین تغییر اینکه زهرا جونم امروز 4 ماهه شد و وارد پنجمین ماه زندگی شد. امروز هم 4 ماهگی دخترمون بود و هم سومین سالگرد ازدواجمون!&nbs...
21 اسفند 1391

روزهایی که میگذرد...

وقتی به این 95 روزی که از تولد زهرا گذشته فکر میکنم دلم میسوزه، از اینکه روزهایی رو پشت سر گذاشتیم که دیگه هیچوقت برامون تکرار نمیشه. روزهایی که ذره ذره دخترمون بزرگ شد و ما شاید خیلی خوب قدر هر روزش رو ندونستیم. 5 روز قبل زهرا 3 ماهه شد. به سرعت برق و باد این 3 ماه گذشت. درسته که کمی سختی داشت ولی واقعاً شیرین و دوست داشتنی بود. وقتی یاد روزهای اول میفتم که چقدر ظریف و کوچولو بود، خودبخود دلم برای اون موقع ها تنگ میشه. طی این 3 ماه خداروشکر خیلی بزرگ شده و همه چیز رو متوجه میشه، با اینکه 3 ماه زمان زیادی نیست ولی تغییرات و رشد نوزاد واقعا چشمگیره و هر روزش با روز قبل متفاوته. زهرا حالا دیگه فقط دوست داره باهاش بازی کنیم و حرف بزنیم. وق...
26 بهمن 1391

زهرا آواز می خواند!

این روزا وقتی زهرا خانوم شارژ باشه شروع میکنه به حرف زدن و آواز خوندن! وقتی آواز میخونه انقد بامزه میشه دلم میخواد درسته بخورمش! وقتی باهاش حرف میزنم کلی ذوق میکنه و جوابمو میده. عاشق اینه که یکی باهاش صحبت کنه. نی نی جون فقط دوست داره من کنارش باشم. اگه یه دفعه از کنارش برم یا از اتاق برم بیرون میزنه زیر گریه. حسابی شیطون شده و همش دست و پا میزنه و یه لحظه آروم نمیگیره. زهرا جونم خیلی حواسش جمعه، وقتی بغل کسی میره که براش غریبه است زودی لباشو جمع میکنه و شروع میکنه به گریه. یکی نیست بگه آخه فسقلی جون الآن برای غریبی کردن زوده ها! بدجور عاشق دست خوردنه، جدیداً هم دو تا دستاشو با هم میخوره!! بعضی وقتا که دستشو از دهنش دربیارم که پ...
16 بهمن 1391