زهرازهرا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

فرشتۀ پاییزی

بعد از مدتها غیبت...

سلاااام میدونم خیلی دیر اومدم، تقریبا بعد از 4 ماه اولین پست در سال جدید... 27 آذر آخرین پست رو گذاشتم. کلی اتفاقای جورواجور افتاده تو این مدت. اواخر بهمن با عمه زهرا اینا یه سفر رفتیم قشم و خیلی خوش گذشت. قبل از عید هم رفتیم مشهد و تحویل سال اونجا بودیم.  زهرا خانوم، در کنار تو  با همه شیطنتهات کلی بهمون خوش میگذره. تعطیلات نوروز حسابی بابایی شدی  و این چند روز که بابا رفت سر کار هر روز صبح که بیدار شدی کلی بهانه گرفتی و گریه کردی. دیشب مهمونی خونه خاله سمیه بودیم و تو حسابی با بچه ها بازی کردی. الانم سرما خوردی و خوابیدی و خر و پف میکنی. ذهنم منسجم نیست و حس نوشتن ندارم. ایشالا سر فرصت برات می نو...
17 فروردين 1394

...

اینجاب یکعدد مامان تنبل هستم که مدتهاست نیومدم وبلاگ آپ کنم! تولد دوسالگی زهرا گلی هم گذشت. چون ماه محرم بود تولد نگرفتیم. فقط یه کیک کوچیک گرفتیم و خونه مامان جون چندتا عکس انداختیم. زهرا جون! دیگه تقریبا به خوبی حرف میزنی. کلمات و جملات رو به خوبی میگی و حسابی شیرین زبونی میکنی. بازی با بچه ها رو خیلی دوست داری و هر بچه ای می بینی زود میری طرفش و دستش رو میگیری. هفته پیش سه شنبه رفتیم مشهد به همراه عمه زهرا اینا و شنبه برگشتیم. سفر خوبی بود و بهمون خوش گذشت.  دلم برای روزهایی که میگذره تنگ میشه، برای شیرین زبانیها، شیطنت ها، نقاشی کشیدنها و بازی کردنهایت! دوستت دارم خوشگم ...
27 آذر 1393

23 ماهگی گل دختر!

سلام امروز 22 مهرماهه و دیروز که مصادف با عید غدیر بود، 23 ماه زهرا خانوم تموم شد و وارد 24 ماهگی شد و این یعنی نزدیک شدن به پایان دو سالگی! امروز بعد ازظهر دوتایی رفتیم بازار و حسابی با هم گشتیم. اصلا اذیت نکردی و از اینکه بیرون بودی خیلی خوشحال بودی. در کنار تو به من هم خیلی خوش گذشت. برات شلوار لی خریدم، و کمی خرت و پرت دیگه. دیروز ناهار همگی خونه مامان جون بودیم. روز عید بود و خدا بهمون عیدی داد و بارون اومد و هوا تازه شد، خدایا نعمت بارون رو به وفور به ما ارزانی بدار. پنچ شنبه رفتیم قم به همرا مامان فاطمه و بابا جون. یه شب خونه عمه زهرا بودیم و جمعه برگشتیم. هفته قبل هم که عید قربان بود با مامان جون اینا و خاله ها یه شب رفتی...
22 مهر 1393

اولین آرایشگاه

سلامی همراه با یه دنیا عشق به گلم   این روزها بیشتر از همیشه از داشتنت خوشحالم، بس که شیرین زبان و خوش سخن و بانمکی. ماشاءالله همه چیز رو به خوبی می فهمی و خیلی حرفها رو به جا و به موقع میزنی.  12 شهریور رفتیم شمال، با تو خیلی خوش گذشت و سفر به من خیلی چسبید. حسابی بازی کردی و شبها از خستگی زودی خوابت می برد. در همین سفر پستونک رو ازت گرفتم و شما حسابی بزرگ شدی، دیگه نه شیر می خوری و نه پستونک و شبها مثل یه خانوم متشخص سرت رو میذاری روی تشک و بعد از کمی شیطنت خوابت میبره. قربونت برم که توی خواب چهره ات خیلی معصوم میشه. مدتی بود دوست داشتم یه نظمی به موهات بدم که حسابی نامرتب شده بود. امشب با بابا رفتیم آرایشگاه کوکی...
9 مهر 1393

روزت مبارک دخترم!

سلام به جگر گوشه ام، دختر شیرین زبانم، همه هستی من، زهرای نازنینم اول از همه میلاد حضرت معصومه (س) و روز دختر را که گذشت به تو دختر دوست داشتنیم تبریک میگویم. میدانم که مادری کم کار شده ام و مدتهاست به اینجا سر نزده ام، اما بیشتر تقصیر خودت است که هر بار من سراغ لپ تاپ بیایم سر میرسی و از من فیلم میخواهی. دخترکم، تو دیگر زهرای چند ماه پیش نیستی! این چند ماه بقدری سرعت تغییراتت زیاد بوده که انصافا نمیدانم از کجا برایت بنویسم. یک هفته است که کلا شیر نخوردی، گرچه من در ذهن  و برنامه ام این بود که تا دو سال شیر بخوری اما این اواخر خیلی شیر خوردنت کم شده بود و فقط شبها در خواب زیاد میخوردی که باعث بدخوابی من میشد و از طرف دیگر نگ...
7 شهريور 1393

بعد از مدتها دوری...

سلااااااام خیلی وقته به اینجا سر نزدم!! واقعا نمی دونم باید از کجا شروع کنم... زهرای گل من انقدر بزرگ و خانوم شده که خدا میدونه.  زهرا جونم این روزا خیلی خوب حرف میزنی دخترم و دل همه رو میبری. پروسه دندون دراوردنت مدتهاست که تکمیل شده و شدی یه دختر 20 دندونی! جملات سه چهار حرفی هم میگی و منظورت رو خیلی خوب به ما میفهمونی. آخر خرداد ماه یه سفر سه چهار روزه سه تایی رفتیم یاسوج و شهرکرد. سفر خیلی خوبی بود. اگه خدا بخواد پس فردا میریم مشهد بعد از بیشتر از یکسال! الان هم که روز هشتم ماه مبارک رمضانه و ما روزه هستیم. یک هفته پیش دچار اسهال استفراغ شدید شدی و از امروز بهتری الحمدلله/ الان واقعا تمرکز ندارم و نمیدونم ...
15 تير 1393

از دندان هفدهم تا دایره لغات!

سلام گل من! اول از همه جا داره از بابا تشکر کنم که یه کیبورد خرید و منو نجات داد! تو پست قبلی نشد یه سری چیزارو بنویسم. دو سه هفته ای هست که دندون هفدهمت جوونه زده و دندون هجدهم هم میخواد بزنه بیرون. هر دو در لثه پایین هستن و حالا مونده دو تا دندون کرسی انتهایی در لثه های بالا تا انشاالله 20 تا دندون شیریت تکمیل بشه. اما بریم سراغ حرف زدنت، کماتی که میگی خیلی زیاد شده، تا اونجایی که یادم باشه برات می نویسم: آهو، پیشی، شیر، گوگو (جوجو)، ماشین، ماما جی (مامان جون)، بابا جی(باباجون)، حادادا (حاج اقا)، آگا (آقا)، عمه، عمو، آله(خاله)، مدی (مهدی)، ممد (محمد)، بولو (برو)، موش، گوش، بو (توپ!!)، مسی (مرسی)، آیه(آره)، بله، الوووو (الو)، اینجا...
3 ارديبهشت 1393

پایان فروردین و روز مادر!

دفعه قبل که برایت نوشتم روز تولدم بود و این بار روز مادر! البته فردا روز زن و روز مادره و امشب شب عیده. شب میلاد حضرت زهرا(س)، بانوی بزرگی که شما هم نامشونی دخترم اگه بخوام از همه کارها و حرفها و رفتارهای دلبرانه ات حرف بزنم چند صفحه ای باید بنویسم و از اونجایی که جنابعالی هفت هشت تا از کلیدهای کاربردی صفحه کلید رو از ریشه دراوردی این کار بسیار دشوار خواهد بود، همین الان هم دارم با اعمال شاقه تایپ می کنم. پس سعی می کنم مختصر و مفید بنویسم. سه شنبه دو هفته قبل مهمونی دعوت بودم منزل یکی از دوستان که با هم رفتیم و خوش گذروندیم. اما از دماغمون در اومد! نمیدونم اونجا چشم خوردی یا نه ولی از پنج شنبه صبح دچار اسهال و استفراغ شدید شدی و شنبه یک...
30 فروردين 1393

آغاز سال 1393!

به نام خدا اولین پست در سال جدید! 1 ساعت و اندیه که وارد پانزدهمین روز از ماه فروردین شدیم، یعنی روز تولد من! زهرا جون مامانت دقیقا 26 ساله شد! امسال موقع تحویل سال سه تایی خونه بودیم و بعد برای شام رفتیم پایین. روز اول فروردین هم همگی نهار پایین بودیم به صرف جوجه کباب در حیاط! بعد از نهار رفتیم قم و از اونجا با مامان جون اینا رفتیم اصفهان. سه شب اصفهان بودیم که تو مریض شدی، هوا هم سرد و بارونی بود. دیگه جایی نرفتیم. تعطیلات هم به سرعت تموم شد و از شنبه روز از نو ... دیشب رفتیم بیت رهبری مراسم عزاداری برای شهادت حضرت زهرا، چون امروز شهادت ایشون بود. از شیرین زبونیهات هر چی بگم کم گفتم. عاشقت هستم دختر کوچولوی 17 ماهه ی من. خو...
15 فروردين 1393

روزهای آخر سال

سلام قند و عسلم اول بگم که امروز 21 اسفند و سالگرد ازدواج ما بود. 4 سال گذشت... بابا امشب منو سورپرایز کردن و با کیک و گل اومدن خونه. دختر نازم، هر روز با تو و کارها و حرفهات عشق میکنم. دیروز برای اولین بار جمله دو کلمه ای گفتی. صبح که از خواب بیدار شدی گفتی بابا رَ . یعنی بابا رفت. گاهی میگی بابا بیا، امی بیا (امیر)، پیشی بیا. قربون لب و دهان و زبانت که انقدر شیرین حرف میزنی. کلمات زیادی میگی و روز به روز دایره لغاتت وسیع تر میشه. هاپو، آبو (آهو)، عمو، عمه، مو، دس (دست)، گو(گوش) و ... . اعضای بدن رو هم کم کم داری یاد میگیری. بعضی اوقات عروسکت رو برمیداری و به اعضا بدنش اشاره میکنی و اسماشونو میگی، روی من هم این کار رو انجام میدی ...
22 اسفند 1392