اولین آرایشگاه
سلامی همراه با یه دنیا عشق به گلم
این روزها بیشتر از همیشه از داشتنت خوشحالم، بس که شیرین زبان و خوش سخن و بانمکی. ماشاءالله همه چیز رو به خوبی می فهمی و خیلی حرفها رو به جا و به موقع میزنی.
12 شهریور رفتیم شمال، با تو خیلی خوش گذشت و سفر به من خیلی چسبید. حسابی بازی کردی و شبها از خستگی زودی خوابت می برد. در همین سفر پستونک رو ازت گرفتم و شما حسابی بزرگ شدی، دیگه نه شیر می خوری و نه پستونک و شبها مثل یه خانوم متشخص سرت رو میذاری روی تشک و بعد از کمی شیطنت خوابت میبره. قربونت برم که توی خواب چهره ات خیلی معصوم میشه.
مدتی بود دوست داشتم یه نظمی به موهات بدم که حسابی نامرتب شده بود. امشب با بابا رفتیم آرایشگاه کوکی در مجتمع تیراژه و برخلاف تصورمون تو خیلی خانومانه نشستی و آقای آرایشگر یه صفایی به موهات داد. خیلی ناز شدی و البته کمی معصوم! با اون موهای آشفته و بلند، شیطون تر و تخس تر به نظر میومدی! مبارکت باشه اولین آرایشگاه رفتن
بعضی وقتها که خرابکاری میکنی و من عصبانی میشم و با اخم نگاهت می کنم، مظلوم میشی و میگی مامان دعواش نکنش! مگه میشه جلوی این شیرین زبونی مقاومت کرد؟ منم میخندم و سفت بغلت میکنم یا بعضی وقتا میگی مامان ببخشید و میای بوسم می کنی. اون لحظه من غرق در عشق و محبتت میشم، بس که با محبتی عزیز دلم
هفته پیش دو سه روزی مبتلا به تب ویروسی شدی و دو شب تب شدید داشتی که منو خیلی ترسوند. الحمدلله الان سالم و سرحالی. ان شاالله همیشه سلامت باشی، من طاقت مریضیتو ندارم، سلامتیت مهمترین آرزومه.
داری به دوسالگی نزدیک میشی! دلم نمیخواد این روزا بگذره، بس که تو شیرینی! میدونم بعدها حسرت این روزا رو میخورم. خدایا کمک کن قدر این روزامو بدونم.