زهرازهرا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

فرشتۀ پاییزی

وداع با شهیدان...

دیشب رفتیم مراسم وداع با 92 شهید که تازه تفحص شده اند. توی پادگان سیدالشهدا که نزدیک خونمون بود برگزار شد، شما رو گذاشتیم تو کالسکه و پیاده رفتیم. عمه ها و مامان فاطمه هم اومده بودند. اونجا همش به فکر دل مامان فاطمه بودم که چه جوری 2 تا دسته گلش رو از دست داده و چقدر دلش میسوزه، خیلی گریه میکرد، چند ساعت قبل از شروع مراسم رفته بود اونجا. به یاد عمو مهدیت بودم که بعد از 13 سال پیکرش رو آوردند و خدا میدونه چه به روز دل مامان فاطمه و بقیه اعضای خانواده اومده. خدا کنه شرمنده شهدا نشیم... مراسم خیلی باصفایی بود. شهیدان رو گذاشته بودند روی زمین و دور هر کدوم یه عده نشسته بودند و گریه میکردند. ما قبل از مغرب رفتیم و بعد از نماز برگشتیم. البته هنو...
11 شهريور 1392

هفتمین دندون مبارک!

دختر گلم دیروز کشفیدم که کنار دو تا دندون پایینت یه دندون دیگه جوونه زده و با احتساب 4 تایی که بالا داری این میشه هفتمین دندونت که پایین سمت چپ داره درمیاد. چند روزی بود که به وجودش شک کرده بودم ولی دیروز به یقین رسیدم دیروز روز پرکاری بود. صبج که بیدار شدی با هم رفتیم مدرسه سابق من یه جلسه بود. بعد هم رفتیم بهشت مادران من با دوستام قرار داشتم. اونجا بود که فهمیدم دوست عزیزم هانیه جون هم به جمع مامانها پیوسته و ایشالا سال 93 نی نیش بدنیا میاد. تو همون پارک بود که دندونت رو کشف کردم. دوستام کلی از تو خوششون اومده بود و میگفتن ماشاالله چقدر بزرگ شده. باهاشون ساندویچ خوردیم و بعد هم یه بستنی قیفی خوشمزه و بعد اومدیم خونه. شما خیلی خوشحال بو...
7 شهريور 1392

زهرا میگه جیززززززز!

دختر گلم روز به روز داری بامزه تر میشی. هر چی من میگم بعدش تکرار میکنی. میگم اٍ اٍ تو هم میگی، میگم آ آ، تو هم تکرار میکنی. چند شب پیش نق میزدی بهت گفتم هیس هیس، تو هم گفتی هیس هیس، میخواستم همونجا قورتت بدم! به چیزهای خطرناک که دست میزنی بهت میگم جیزه دست نزن. تو هم زودی جیز رو یاد گرفتی و حالا به هر چی دست میزنی خودت تند تند میگی جیز جیز. قربون عقل و هوشت برم. علاقه بسیار زیادی به ایستادن داری. دستت رو که میگیری به همه جا و بلند میشی و جدیداً هم چند قدم با کمک جایی که گرفتی برمیداری. وقتی در حموم یا دستشویی باز باشه با سرعت نور میری سمتشون و صداهایی از خودت درمیاری که یعنی داری یه کار خیلی مهم انجام میدی، ولی من زودتر از تو میرم و درو م...
5 شهريور 1392

ماه دهم...

زهرای من! الان شما آروم کنارم خوابیدی. منم خیلی خوابم میاد ولی خوابم نمیبره. دیشب خیلی خیلی بد خوابیدم و کلی هم خوابهای بد دیدم. خداروشکر که خواب بود و واقعیت نبود. چند روزیه که نهمین ماه رو هم تموم کردی و وارد ماه دهم شدی. خداروشکر که روز بروز داری بزرگتر و عاقلتر میشی. نمیدونی چه لذتی داره وقتی بچه ات جلوی چشمت رشد میکنه و قد میکشه، کارهای جدید یاد میگیره، با هر حرکت و صدایی که درمیاری دلم میخواد سفت بغلت کنم و حسابی فشارت بدم. امروز صبح بابا تو رو روی پاهات بلند کرد و بعد ولت کرد و تو یکی دو قدم برداشتی، خیلی حس خوبی بود وقتی راه رفتنت رو دیدم، البته فقط برای چند ثانیه. همین چند ثانیه هم برام دوست داشتنی بود. دیشب به بابا گفتم بیا ...
26 مرداد 1392

خدایا شکرت...

این پست صرفاً برای تشکر از خدای مهربونه. برای اینکه یه گوشه از لطف و مهربونیش رو به خودم یادآوری کنم. برای اینکه هر وقت اینجا رو خوندم یادم بیاد که چقدر خدا هوامونو داره. خدایا شکر...   خدایا شکرت برای اینکه الان دخترم صحیح و سالم کنارمه. خدایا شکرت برای اینکه بدون اینکه انتظار بکشیم دخترمون رو بهمون هدیه دادی. خدایا شکرت برای اینکه دوران بارداری راحتی داشتم. خدایا شکرت برای اینکه وقتی تو ماه هشتم بیمارستان بستری شدم و گفتن آب آمنیوتیک کم شده ممکن بود مجبور بشم چند هفته زودتر دخترم رو به دنیا بیارم، چقدر همه غصه خوردیم و دعا کردیم، اما مثل همیشه کمک کردی و زهرا سر موعد بدنیا اومد. خدایا شکرت که زایمان راحت و خوبی داشتم. خد...
25 مرداد 1392

عید فطر مبارک!

ماه رمضان امسال هم با تمام خوبیها و برکاتش (والبته با کمی هم سختی! ) تموم شد! خداروشکر که تونستم روزه هامو بگیرم. زهرا جان امیدوارم کار درستی کرده باشم و به شما ظلم و ستمی نشده باشه. اولین عید فطرت مبارک باشه عزیزم. بابا میگه فردا صبح سه تایی بریم نماز، ولی من میترسم شما بدخواب بشی، تازه بابا میگه با موتور بریم! امروز برای 2 ساعت شما موندی پیش بابا و من رفتم بازار. دلم لک زده بود برای بازار. یکسال بود که نرفته بودم. برای عکسهای شما که قراره هفته بعد تحویل بگیریم یه آلبوم خوشگل خریدم. خداروشکر بابا رو اصلا اذیت نکردی. امروز صبح با بابا بردیمت آمپول ویتامین د3 که دکتر داده بود رو برات تزریق کردند، ماشاءالله خیلی آروم بودی و یه کوچولو ...
17 مرداد 1392

یا علی...

السلام علیک یا علی بن ابیطالب(ع)   امشب شب شهادت حضرت علی و شب قدره. زهرا جون الان تو و بابا خواب هستید. خیلی دوست دارم در مراسم احیا شرکت کنم ولی نمیدونم بشه یا نه. چون شما دوست داری همش شیطونی کنی و یک جا بند نمیشی. اگه هم نتونم برم توی خونه دعا میخونم. انشاءالله مورد قبول واقع بشه. عزیزم دو روز پیش یعنی شنبه بطور واضح بهم گفتی ماما! قربونت برم از اون روز به بعد هر وقت بیحوصله ای یا خوابت میاد، میای سمتم و میگی ماما ماما. چند باری هم یه چیزی تو مایه های بابا و به به گفتی. ایستادن رو خیلی دوست داری و دستت رو به همه جا میگیری و بلند میشی و گاهی 10 دقیقه در همون حالت می ایستی. دخترم! شیرینی این روزهاتو با هیچی عوض نمیکنم. خی...
7 مرداد 1392

امیر علی جون!

اینم عکس امیر علی ٍ خاله که دیروز رفته آتلیه و امروز عکسش رو گذاشتن صفحه اول سایت. دوستت داریم کوچولوی دوست داشتنی! ...
2 مرداد 1392

زهرا حاج خانوم میشود!

امشب بابا روسری منو سر شما کرد و ازت عکس گرفتیم. وای خیلی بامزه شده بودی، دلم میخواست بخورمت! اینم عکست: بابا هم با گوشیش یه عکس ازت گرفت و گذاشت به عنوان تصویر زمینه. قبل از بدنیا اومدن تو همیشه عکس زمینه گوشیش عکس آقا بود ولی الان 8 ماهه که عکس تو رو میذاره، معلومه که خیـــــــلی عاشقته. از جمعه دیگه میتونی دستت رو بگیری به جایی و کاملا بلند بشی و بایستی. وقتی توی آشپزخونه ایم میری دسته در اجاق گاز رو میگیری و بلند میشی و توی آینه منو میبینی و کلی ذوق میکنی. وقتی هم سوار ماشین میشیم سرتو میبرم کنار پنجره و شیشه رو میکشم پایین، تو هم باد میخوری و ذوق میکنی و جیغ میکشی. خیلی بامزه ای دختر کوچولوی من! راستی امروز پسرخاله ش...
2 مرداد 1392

پسر خاله خوش اومدی!

دخترم! فردا میشه یک هفته که شما پسر خاله دار شدی! و اولین نی نی پسر وارد خانواده ما شد. یه نی نی ِ کوچولو و بامزه. فاطمه که خیلی خوشحاله داداش دار شده، البته جدیدا یه کمی هم خودشو لوس میکنه برای مامان و باباش. داداشش هنوز اسمش معلوم نیست، ما که بهش میگیم علی، ولی باید ببینیم باباش بالاخره چه تصمیمی میگیره و شناسنامه اش رو به چه اسمی میگیره. زهرا جون دیشب همگی افطار خونه عمه سمیه بودیم. شما خوابت میومد و چون سر و صدا زیاد بود نمیتونستی بخوابی. اومدیم خونه هم یکساعتی شیطونی کردی و بالاخره خوابیدی. ولی ساعت 3/5 که ما برای سحر بیدار شده بودیم شما هم بیدار شدی و بصورت مداوم جیغ میزدی و گریه میکردی. یکساعت هم اینجوری درگیر بودیم تا بخوابی. سا...
28 تير 1392