زهرازهرا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

فرشتۀ پاییزی

بی تابی شبانه!

دخترکم! چند شب پیش نیمه شب بیدار شدی و فقط گریه میکردی، نمیدونم چرا، ولی هیچ رقمه ساکت نمیشدی. دو ساعتی با بابا درگیر بودیم تا بخوابونیمت، بمیرم برات چشمهات سرخ شده بود و از بس داد زده بودی صدات گرفته بود. 5 شنبه رفتیم دکتر، خانم دکتر گفت احتمالا بخاطر دندانهای نیشت هست که میخوان دربیان. میگن دندانهای نیش خیلی دردناکه! خداروشکر قد و وزن و همه چیزت عالی بود و خانم دکتر خیلی راضی بود. چهارشنبه شب رفتیم هیئت، سخنران شیخ حسین انصاریان بودند، مداحی هم خوب بود. شما همش شیطونی میکردی و میرفتی پیش بچه ها و سر به سرشون میذاشتی. قربونت برم که یه لحظه آروم و قرار نداری. بابا دیشب رفت مسجد ارگ مراسم حاج منصور، منم دوست داشتم برم ولی خیلی شلوغ میشه...
18 آبان 1392

جشن تولد!

بالاخره بعد از کش و قوسهای فراوان 3 شنبه شب طی یک عمیات انتحاری بابا به همه زنگ زدند و برای جمعه بعدازظهر دعوتشون کردند به جشن تولد شما. من همش میگفتم نمیشه و من به کارهام نمیرسم اما بابا گفت مهمونها رو دعوت میکنیم تا مجبور بشیم کارهامونو زود انجام بدیم. خلاصه 4شنبه و 5 شنبه من سخت مشغول کار بودم. 4 شنبه بعد ازظهر که خواب بودی کمی خانه تکانی کردم، شب هم که بابا اومد رفتیم قنادی و کیک سفارش دادیم. بعد هم رفتیم خ مفتح و من یه لباس برای مهمونی خریدم. 5 شنبه صبح رفتیم خرید. بعد از ظهر هم رفتم آرایشگاه و شب هم بقیه کارهای خونه رو انجام دادیم. تا ساعت 2 نیمه شب منو بابا مشغول درست کردن الویه بودیم. جمعه صبح هم مابقی کارها رو انجام دادیم. ساعت 2/...
14 آبان 1392

دخترکی شیرین تر از عسل...

زهرا جون؛ روزهای شیرین تند تند دارن میگذرن و شما شیرین و شیرین تر میشی! 5شنبه عید غدیر بود، بعد از نهار رفتیم قم خونه عمه زهرا. شب توی ماشین وقتی داشتیم میرفتیم حرم سارا به شما گفت لی لی لی لی حوضک، یدفعه دو تا دستات رو آوردی جلو و با انگشت اشاره کشیدی توی اون یکی دستت و لی لی لی لی حوضک کردی! اولین بارت بود و من خییییییلی ذوق کردم. همونجا میخواستم بخورمت. شب قبلش هم خونه مامان جون بودیم، توی آشپزخونه تو رو وایسوندم و رهات کردم و همونجا بود که برای اولین بار یه قدم کوچیک برداشتی و بعد افتادی زمین. خیلی راه رفتن رو دوست داری ولی خب هم یه کم میترسی و هم یه کم تنبل خانومی! جدیداً بهت میگیم بوس بده لپت رو میاری جلو و میچسبونی به صورتمون ...
5 آبان 1392

از هر دری سخنی...

سلام دخترم نمیدونم از چی بگم و از کجا شروع کنم؟ این روزها به وضوح بزرگتر و عاقل تر شدی. خیلی هم با محبتی و همش میای بغلم و تا بهت میگم بوسم کن دهن کوچولوتو باز میکنی و میچسبونی به لپم و یه بوس خیس میکنی! البته هنوز که بوس بلد نیستی و میخوای گاز بگیری! قربون اون لبای غنچه و کوچولوت برم. عاشق دالی بازی هستی و خیلی خوب این کارو انجام میدی. خودت یه لباس یا روسری رو برمیداری و میذاری توی صورتت و تا صدات میکنم از توی صورتت برش میداری و بهم نگاه میکنی و میخندی. یه عروسک داری که شعر تولدت مبارک میخونه، تا من شروع میکنم به خوندن این شعر به سرعت دنبال این عروسک میگردی و میری پیداش میکنی و فشارش میدی تا شعر بخونه. هر بار هم که فشار بدی بدون استثنا...
27 مهر 1392

روزهای پایانی ماه یازدهم...

ساعت 12 و ربع شبه و تو خوابیدی. من هم پای لپ تاپم تا بابا بیاد، آخه کار داره و هنوز نیومده خونه! تو روز به روز داری قد میکشی و بزرگتر میشی. داری 11 ماهگی رو هم تموم میکنی و وارد ماه دوازدهم میشی. قربونت برم که انقدر زود بزرگ و خانوم شدی. ایستادن رو خیلی دوست داری و مدتی که میتونی بدون تکیه گاه بایستی زیاد شده، ولی هنوز اولین قدم رو برنداشتی. دندونهای یازدهم و دوازدهمت که دو تا دندون آسیاب هستن هم از لثه پایینت زدن بیرون. یعنی الان 6 تا دندون بالا داری و 6 تا پایین. بابا که شبها میاد خونه خیلی ذوق میکنی و بال بال میزنی که بغلت کنه. بعد هم تا موبایلش رو میبینی نق نق میکنی که برات حسنی بذاره و تو خودتو تکون تکون بدی! عکس جدید ندارم، میخوا...
19 مهر 1392

سرماخوردگی ٍ تو، سردرگمی ٍ من!

5شنبه صبح وقتی بیدار شدی تنت یه کم داغ بود. کم کم علائم سرماخوردگی ظاهر شد. بمیرم برات احتمالا تو خواب سرما خوردی. شبها هوا خنکه و شما هم نمیذاری پتو روت بمونه چون همش غلت میزنی. حسابی نگران زمستونم که چه جوری مراقب باشم مریض نشی. باید با کاپشن و کلاه و شال بخوابونمت! جمعه با مامان جون اینا و خاله ها رفتیم هشتگرد پیک نیک. باغ دوست بابا بود، حسابی بهمون خوش گذشت. بابا زحمت کشیدن و برامون جوجه کباب و بلال درست کردن، البته شوهر خاله و باباجون هم کمک کردند. خلاصه روز خوبی بود ولی امان از برگشتن که اتوبان کرج ترافیییییییییییک شدید بود و 2 ساعت و خورده ای تو راه بودیم. دخترم! این روزا خیلی درگیرم، بین احساس مادری و علاقه خودم. یه کلاسی ثبت ...
9 مهر 1392

شیطنت های بی پایان!

چند شبیه که زود میخوابی و صبح هم زود بلند میشی. البته من که نمیتونم زود بخوابم، تو که میخوابی تازه میرم سراغ کارهام. بخاطر همین دیر میخوابم. صبح ها که تو بلند میشی انقدر دوست دارم باز بخوابم اما تو با چشمان گرد و پستونک در دهن کنارم نشستی و بهم لبخند میزنی، منم با دیدن روی ماهت دیگه نمیتونم بخوابم. بلند میشم عوضت میکنم و با هم صبحانه میخوریم. خیلی عاقلتر و بزرگتر شدی، گوشی تلفن و میگیری کنار گوشت و صدا درمیاری که مثلا داری حرف میزنی. وقتی صدای زنگ تلفن یا در میاد یه دفعه شروع میکنی به جیغ زدن و کلی ذوق میکنی. صدای زنگ در که میاد زودی میری سمت آیفون و به تصویرش نگاه میکنی. خوابت خیلی کم شده، روزها به زور میخوابی. همش میخوای شیطنت کنی، بعض...
3 مهر 1392

دندان آسیاب!!

همین الان که داشتم باهات بازی میکردم و تو برام قاه قاه میخندیدی در کمال تعجب دیدم که دو تا از دندونهای آسیابت تو فک بالایی زده بیرون، کنار دندون نیش که البته دندونهای نیشت هنوز در نیومده. عزیزمممممممم خیلی خوشحالم که داری بزرگ و بزرگتر میشی. نهمین و دهمین دندونت هم خودنمایی کردند، دوباره که کنکاش کردم دیدم تو فک پایینت هم دندون آسیاب میخواد بزنه بیرون، البته فعلا زیر لثه قلمبه بودند و یه کم طول میکشه که جوونه بزنن. وای دخترم فکر کنم تا یکسالگی همه دندونهات در اومده باشن! برم که داری گریه میکنی و از سر و کولم میری بالا. دوستت دارم کوچولوی خوشگلمممممم. ...
24 شهريور 1392

پایان دهمین ماه و جوانه زدن هشتمین دندان!

این پست رو دیروز میخواستم بنویسم ولی شیطنتهای شما اجازه نداد! دیروز شما ده ماهت تموم شد و وارد ماه یازدهم شدی. چیزی تا تولد یکسالگیت نمونده، چقدر روزها زود میگذره. دیروز هشتمین دندونت رو هم رویت کردم. حالا دیگه 4 تا دندون پایین داری و 4 تا بالا. حسابی داری بزرگ میشیا شیطونک من. چند روزیه که برای 7-8 ثانیه بدون تکیه گاه میتونی بایستی. بی صبرانه منتظر اولین قدمهات هستم عزیزم. یکشنبه شب رفتیم عروسی، بهمون خوش گذشت، شما هم دختر خوبی بودی فقط موقع شام شیطونی میکردی و دستت رو میکردی تو ظرف سالاد و غذا. تولد فاطمه هم که قرار بود دیشب باشه کنسل شد و افتاد برای سه شنبه. امیدوارم یازدهمین ماه زندگیت پر از خوبی و خوشی و خاطره های زیبا باشه. ...
22 شهريور 1392

روزت مبارک!

امروز ولادت حضرت معصومه(س) است که روز دختر نامگذاری شده. روزت مبارک دخترکم! دوشنبه بعدازظهر رفتیم شمال و پنج شنبه بعدازظهر برگشتیم. چهارشنبه از آتلیه بهمون زنگ زدن که بالاخره عکسهای شما حاضر شده. ما هم پنج شنبه وقتی رسیدیم تهران یک راست رفتیم و عکسهای قشنگ شما رو گرفتیم. چهارشنبه رفتیم تالاب انزلی و سوار قایق شدیم. خیلی خوب بود و بهمون خوش گذشت. هوا هم خوب بود البته ظهرها کمی گرم بود. شما هم دختر خوبی بودی و خیلی اذیت نکردی فقط یه وقتایی تو ماشین بهونه میگرفتی که با رفتن به بغل بابا مشکل حل میشد و آروم میشدی. بابا بچه به بغل رانندگی میکرد و منم استراحت میکردم و تخمه میشکوندم! فردا شب عروسی دعوتیم، نمیدونم بریم یا نه! آخر هفته هم خون...
16 شهريور 1392