دخترکی شیرین تر از عسل...
زهرا جون؛
روزهای شیرین تند تند دارن میگذرن و شما شیرین و شیرین تر میشی!
5شنبه عید غدیر بود، بعد از نهار رفتیم قم خونه عمه زهرا. شب توی ماشین وقتی داشتیم میرفتیم حرم سارا به شما گفت لی لی لی لی حوضک، یدفعه دو تا دستات رو آوردی جلو و با انگشت اشاره کشیدی توی اون یکی دستت و لی لی لی لی حوضک کردی! اولین بارت بود و من خییییییلی ذوق کردم. همونجا میخواستم بخورمت. شب قبلش هم خونه مامان جون بودیم، توی آشپزخونه تو رو وایسوندم و رهات کردم و همونجا بود که برای اولین بار یه قدم کوچیک برداشتی و بعد افتادی زمین. خیلی راه رفتن رو دوست داری ولی خب هم یه کم میترسی و هم یه کم تنبل خانومی!
جدیداً بهت میگیم بوس بده لپت رو میاری جلو و میچسبونی به صورتمون که بوست کنیم. قربونت برم که حرفهامونو میفهمی! برس رو برمیداری و میکشی به سرت، مثلاً داری موهاتو شونه میکنی.
چند روزه سرما خوردی، با مکافات بهت دارو میدیم. تا شیشه شربت رو میبینی شصتت خبردار میشه و شروع به گریه میکنی. دهنت رو سفت میکنی و وقتی به زور میریزیم توی دهنت همشو تف میکنی بیرون یا قرقره میکنی که نره پایین! یه همچین بچه ای هستی تو!
پریشب یعنی شب شنبه، ساعت 2 از خواب بیدار شدی و گریه کردی، شیر خوردی و خوابیدی. 5 دقیقه بعد بیدار شدی، دوباره شیر و خواب. تا ساعت 4 صبح همین برنامه ادامه داشت. همش میخوابیدی و با گریه بیدار میشدی. گفتیم شاید جاییت درد میکنه، نهایتاً بردیمت دکتر، گفت سرما خورده، اینو که خودمون هم میدونستیم!! بهت شربت داد، اومدیم خونه خوردی و تا 12 ظهر خوابیدیم! شب بدی بود...
همچنان برای تولدت بلاتکلیفم، ممکنه جمعه بعد از ظهر یه تولد کوچولو برات بگیریم. به تاریخ قمری جمعه میشه تولدت (26 ذی الحجه) ، به تاریخ شمسی هم که افتاده شب تاسوعا. پیشاپیش تولدت مبارک فرشتۀ من!