زهرازهرا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره

فرشتۀ پاییزی

جشن تولد!

1392/8/14 16:41
نویسنده : مامان
240 بازدید
اشتراک گذاری

بالاخره بعد از کش و قوسهای فراوان 3 شنبه شب طی یک عمیات انتحاری بابا به همه زنگ زدند و برای جمعه بعدازظهر دعوتشون کردند به جشن تولد شما. من همش میگفتم نمیشه و من به کارهام نمیرسم اما بابا گفت مهمونها رو دعوت میکنیم تا مجبور بشیم کارهامونو زود انجام بدیم. خلاصه 4شنبه و 5 شنبه من سخت مشغول کار بودم. 4 شنبه بعد ازظهر که خواب بودی کمی خانه تکانی کردم، شب هم که بابا اومد رفتیم قنادی و کیک سفارش دادیم. بعد هم رفتیم خ مفتح و من یه لباس برای مهمونی خریدم.

5 شنبه صبح رفتیم خرید. بعد از ظهر هم رفتم آرایشگاه و شب هم بقیه کارهای خونه رو انجام دادیم. تا ساعت 2 نیمه شب منو بابا مشغول درست کردن الویه بودیم. جمعه صبح هم مابقی کارها رو انجام دادیم. ساعت 2/5 ظهر خیلی خوابت میومد، گفتم خوب شد الان میخوابی و برای تولد سرحال خواهی بود، اما زهی خیال باطل! وقتی داشت خوابت میبرد از پایین صدای بچه ها اومد و تو هم چشمهاتو باز کردی و بیدار شدن همانا و دیگر نخوابیدن همان!عصبانیغصه ام گرفت که توی جشن عنق و خسته خواهی بود و همین طور هم شد. ناراحت

ساعت 4 مهمانها اومدند. عمه ها و خاله ها با زنعمو و مادربزرگها. بچه ها کلی شیطونی کردند و بهشون خوش گذشت، اما شما نه مینشستی روی مبل که ازت عکس بگیریم و نه میگذاشتی کلاه تولد روی سرت باشه. موقع بریدن کیک بابا هم اومدن بالا، چون مهمونی زنونه بود و آقایون پایین بودن. بعد از گرفتن عکس بابا رفت پایین. بعد از باز کردن کادوها شما توی بغلم خوابت برد، از بس که خسته بودی تا چشمهاتو بستی خوابیدی.

ساعت 6 مهمانها رفتند، همه بهشون خوش گذشته بود.مهمونیمون یه مهمونی عصرونه ساده بود. راستش من و بابا خیلی از تجملات خوشمون نمیاد. پذیراییمون میوه و شربت و کیک و چای بود. آخر سر هم ساندویچ الویه و نوشابه. کلی ساندویچ هم موند که شنبه بابا برد اداره و بین دوستاش پخش کرد.

شنبه صبح میخواستم برم با پولهایی که برات جمع شده بود یه تیکه طلا بخرم ولی بخاطر بارون نشد. یکشنبه موندی پیش مامان فاطمه و من رفتم بازار و یه النگو برات خریدم. شبش هم رفتیم خونه مامان جون، بابا جون از کربلا اومده بودند و رفتیم دیدیمشون. دیشب هم با هم رفتیم مهمونی مکه دوست من. البته بابا نیومدن و ما دو تایی رفتیم و موقع برگشت اومدن دنبالمون.

الان شما خوابیدی و من از فرصت استفاده کردم و دارم مینویسم.

عزیزم! باورم نمیشه یکساله شدی! البته یکسال شمسیت چند روز دیگه تموم میشه. خیلی دوستت دارم گل من،قلب بزرگترین آرزوم سلامتی و عاقبت بخیری توست.

ماه محرم هم رسید. صدای هیأت و مداحی منو میبره به پارسال، روزهایی که تو تازه بدنیا اومده بودی. چقدر زود گذشت...

تصمیمیم گرفتیم اگه خدا کمک کنه جمعه بریم مراسم شیر خوارگان حسینی.

بزودی یه آپ ویژه خواهم کرد، با خاطره زایمان و عکسهای بعد از بدنیا آمدنت!

این هم از عکسهای تولد در ادامه مطلب:

خسته و بی حال:

ذوق زده و متعجب از برف شادی:

عکس کیک:

بابا انگشتت رو میزد توی کیک و میذاشت توی دهنت، تو هم حسابی خوشت اومده بود!

النگویی که برات خریدم:

هدیه من و بابا:

از بقیه هدایا عکس نذاشتم. مامان بزرگها و خاله پول دادند. عمه ها و زنعمو و دختر عمه و پسر عمه هم عروسک و لباس و اسباب بازی دادند. دستشون درد نکنه. مبارکت باشه دخترم.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

خاله مریم
14 آبان 92 23:28
خسته نباشی عزیزم. انشالله جشن عروسیش اخجون اپ ویژه

راستی این ایام التماس دعا ویژه دارم...


ممنون دوست خوبم. منم التماس دعا دارم