روزهای آخر سال
سلام قند و عسلم
اول بگم که امروز 21 اسفند و سالگرد ازدواج ما بود. 4 سال گذشت...
بابا امشب منو سورپرایز کردن و با کیک و گل اومدن خونه.
دختر نازم، هر روز با تو و کارها و حرفهات عشق میکنم. دیروز برای اولین بار جمله دو کلمه ای گفتی. صبح که از خواب بیدار شدی گفتی بابا رَ . یعنی بابا رفت. گاهی میگی بابا بیا، امی بیا (امیر)، پیشی بیا. قربون لب و دهان و زبانت که انقدر شیرین حرف میزنی. کلمات زیادی میگی و روز به روز دایره لغاتت وسیع تر میشه. هاپو، آبو (آهو)، عمو، عمه، مو، دس (دست)، گو(گوش) و ... . اعضای بدن رو هم کم کم داری یاد میگیری. بعضی اوقات عروسکت رو برمیداری و به اعضا بدنش اشاره میکنی و اسماشونو میگی، روی من هم این کار رو انجام میدی
به شدت عاشق بیرون رفتنی. به محض باز شدن درب میری تو راهرو و کفشای من یا بابا رو میپوشی. پایین و بالا رفتن از پله ها رو خوب یاد گرفتی و خیلی اینکار رو دوست داری.
عاشق آب خوردنی، روز صد بار میری تو آشپزخونه و میگی آبَ . موقع غذا خوردن حتما خودت باید قاشق رو بگیری و بخوری، اجازه نمیدی کسی کمکت کنه و اگر بخوام قاشق رو ازت بگیرم عصبانی میشی
اگه بخوام از شیرینی وجودت بگم باید چندین صفحه بنویسم. الانم که دیر وقته و به شدت خوابم میاد. پس ادامه نوشتن باشه برای بعد. حالا بریم سراغ عکس:
به علت عدم توانایی در استفاده از قاشق، به دست پناه آوردی
به قول خاله باید یه کم تن تاک بزنی شکمت آب شه
اینم هدایای بابا به مناسببت سالگرد عروسی. دستشون درد نکنه
کیک رو از قنادی پاستور و گل رو از زعیم خریدن. همونجاهایی که برا خواستگاریها و بله برون گل و شیرینی می خریدن. یادش بخیر...
پ.ن. کم کم داره بوی عید و سال نو میاد. حس میکنی؟!...