پایان هفتمین ماه و سفر به شمال...
امروز 21 خرداده و دقیقا هفت ماه از تولدت میگذره و وارد هشتمین ماه شدی. خیلی زود داری بزرگ میشی و من حسرت روزهایی که میگذره رو میخورم چون دیگه هیچوقت تکرار نمیشه.
تعطیلات هفته قبل رو رفتیم شمال (استان مازندران). اولین سفر شما به شمال بود. البته قبل از تولدت هم یه بار 3 تایی رفته بودیم! سه شنبه 14 خرداد بعدازظهر راه افتادیم سمت شمال، ما با مامان جون اینا. اما هنوز خیلی از تهران دور نشده بودیم که جاده ترافیک شدید شد. به خاطر همین برگشتیم تا فرداش صبح زود راه بیفتیم. بابا 5 شنبه امتحان داشت و گفت دیگه نمی ارزه که بیام و یک روزه برگردم. شما اگه دوست دارید با مامان جون اینا برید. من هم دوست داشتم برم و هم دوست داشتم بابا هم باهامون باشه. نهایتا با اصرارهای خاله تصمیم گرفتم که به این سفر بریم. 4 شنبه صبح زود راه افتادیم و شنبه برگشتیم. سفر خوبی بود و با مامان جون و باباجون و خاله بهمون خوش گذشت. خاله بزرگه هم دوست داشت با فاطمه جون بیاد ولی چون فقط یکماه دیگه تا تولد آقا پسرش مونده براش سخت بود و حسابی جاشون خالی بود. بابا هم که تهران بود و به کارهاش رسید. وقتی از شمال برگشتیم اولش که بابا رو دیدی تحویلش نگرفتی! فکر کنم فراموشش کرده بودی، ولی کم کم یادت اومد که باباته!!
از امروز که وارد ماه هشتم شدی باید مزه های جدیدی رو تجربه کنی. گرچه تا الان هم گاهی وقتا منو بابا شیطونی میکردیم یه چیزایی دهنت میذاشتیم تا با مزه شون آشنا بشی، تو هم که شکمویی و از هر چیز جدید استقبال میکنی، بهرحال امیدوارم خوش غذا باشی و منو اذیت نکنی.
خرداد ماه برای من یادآور خاطرات خوبیه. 11 خرداد سالگرد عقدمون بود و عید مبعث هم که گذشت سالگرد جشن عقدمون بود. 4 سال پیش این رورا برای من و بابا خیلی خوب و شیرین بود، گرچه دقیقا روزی که رفتیم محضر شروع اغتشاشات بعد از انتخابات بود و واقعا روزهای بد و پر از تنشی رو پشت سر گذاشتیم، یکماه اس ام اس ها قطع بود و ما نمیتونستیم بهم اس ام اس بزنیم. گاهی وقتا موبایلها هم قطع میشد و من از بابا بیخبر بودم ، ولی با همه اینها خرداد 88 برای ما بیاد موندنی و دوست داشتنیه.
الان هم که در آستانه انتخاباتیم و من از مدتها قبل نگران این روزها بودم که نکنه دوباره اون اتفاقات قبل تکرار بشه، ولی خداروشکر تا بحال اوضاع آروم بوده و امیدوارم تا آخر همین جور بمونه و بهترین فرد برای ریاست جمهوری انتخاب بشه.
خب از این حرفها که بگذریم میرسیم به احوالات شما خانوم گل. این روزا خیلی شیطون شدی یه لحظه آروم و قرار نداری و من همیشه باید کنارت باشم. شمال که بودیم یه لحظه پیش خاله و مامان جون نمیموندی و تا از دیدت خارج میشدم شروع به جیغ و گریه میکردی، یه نوع گریه خاص با ریتم مشخص که من و خاله کلی بهت میخندیدیم و اداتو در میاوردیم و خودت هم میخندیدی! خیلی بهم وابسته شدی، وقتی بغل کسی باشی و بهت بگم بیا بغلم زودی میای و من کلی میذوقم!
هر چیزی بیاد دستت بلافاصله میره داخل دهانت و این خیلی سخته. همش باید مواظبت بود، سیم شارژر، سیم لپ تاپ و تلویزیون و خلاصه انواع سیمها خیلی مورد علاقته و میگیری و کلی باهاشون بازی میکنی. در کل خیلی با اسباب بازیهای خودت سرگرم نمیشی و بهشون علاقه نداری، و به موبایل و کنترل و لپ تاپ و هر چیزی که اصلا ربطی به حوزه کاری شما نداره علاقه وافر داری. دیگه روروئک رو هم خیلی دوست نداری، بعضی وقتا واقعا کلافه میشم از اینکه خونه ریخته و پاشبده است و من هیچ کاری نمیتونم بکنم، ولی خب این روزها هم به سرعت میگذره و بعد حسرتش رو میخورم.
دیروز با عمه ها و زنعمو و مادر بزرگ رفتیم پارک شهر. تو که نمیتونستی راه بری و بازی کنی ولی بقیه بچه ها میرفتن بازی میکردن، تو هم منو اذیت میکردی و نق میزدی! تا اینکه بالاخره خوابیدی.
دخترم! خیلی نگران آیندتم، اینکه تا 15-20 سال دیگه اوضاع چطوری میشه، اینکه دختر باایمان و با خدایی باشه خیلی برامون مهمه. قول بده حتی تو بدترین شرایط هم خوب باشی و به حرف منو بابا گوش بدی!
اینم چند تا از عکسهای سفر:
اینم در حال همون مدل گریه ای که گفتم:
اینم دریا و غروبش:
ببین چه جوری رفتی زیر مبل؟ صداتم در نمیومد!