زهرازهرا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

فرشتۀ پاییزی

نیم سال با تو بودن...

1392/2/21 12:40
نویسنده : مامان
202 بازدید
اشتراک گذاری

چقدررررررررررررررررر زود 6 ماهت تموم شد زهرا جونم...!افسوس

انگار همین دیروز بود که تو بیمارستان برای اولین بار دیدمت، البته اول بابا عکستو تو موبایلش بهم نشون داد و بعد خودتو دیدم، یه حس خاصی بود که هیچ اسمی نمیشه براش گذاشت. 6 ماه دیگه که بگذره شما یک ساله میشی، باورم نمیشه!تعجب

حالا از 6 ماهگیت بگم، تا هفته پیش که 5 ماه و 3 هفته ات بود جز شیر چیز دیگه ای نخورده بودی، اما دیگه صبرم تموم شد و برات کمی فرنی درست کردم که همشو با اشتها خوردیخوشمزه بعد از اون هم دو سه بار دیگه برات درست کردم ولی انگار دفعه اول یه جور دیگه بهت مزه داده بود. حالا باید ببرمت برای واکسن 6 ماهگی و برنامه غذایی برات بگیرم و طبق اون برات غذا درست کنم تا شما هم رسماً غذا خور بشی عزیزم.

دمر شدنش حسابی حرفه ای شده، تو خواب هم همش به پهلو میشی و گاهی هم دمر میخوابی. نمیدونی چقدر خوشمزه میشی وقتی توی خواب دمر میشی و بعد سرت رو میذاری رو زمین و میخوابی. صبحها که بابا میخواد بره اداره وقتی میبینه به پهلو خوابیدی کلی قربون صدقه ات میره.قلب منم که شبها کلا با تو درگیرم! یا داری شیر میخوری یا غلت خوردی کلی رفتی اونور باید بیارمت سر جات یا رو شکم خوابیدی و من بر میگردونمت که خسته نشی، خلاصه نمیفهمم چجوری میخوابم و همیشه کمبود خواب دارم.خمیازه

چند روزیه که وقتی میذارمت توی روروئک دیگه میتونی راه بری و کلی ذوق میکنی. راستی یه مدتیه که جرأت کردم و همراه شما رانندگی میکنم. میذارمت توی کریر و میذارم صندلی عقب و کمربندت رو هم میبندم. یکی دوبار اول خیلی گریه کردی، ولی کم کم عادت کردی و الان دیگه با خودت بازی میکنی تا خوابت ببره.

چند روز پیش با خاله و دختر خاله ات فاطمه جون رفتیم براتون لباس خریدیم. هر سری میگم دیگه برات لباس نمیخرم چون اوضاع لباست خوبه ولی مگه شیطونه میذاره؟ شیطان خب دیدن اونهمه لباسای خوشگل دخترونه آدمو وسوسه میکنه دیگه! تازه تا حالا هم کلی خودمو نگه داشتما!

برای سوراخ کردن گوشت خیلی مرددم! بعضیا میگن الان وقت خوبیه چون شما زیاد متوجه نمیشی! نمیدونم چی کار کنم، آخه هر جا میریم همه فکر میکنن پسری!! بهم میگن اسم پسرت چیه یا پسرت چند وقتشه! وقتی میگم اسمش زهراست این شکلی میشنتعجب منم این شکلی میشمعصبانی، از طرفی هم دوست ندارم اذیت بشی. خدا کنه برای واکسنت هم اذیت نشی، این هفته باید بریم، شجاع باش عزیزم!قلب

دیگه از کجا بگم؟ آهان خیلی وقته تصمیم داریم بریم مشهد تا ببریمت زیارت آقا امام رضا(ع) ولی هنوز فرصت مناسب رو پیدا نکردیم. انشاءالله بطلبن و بزودی قسمتمون بشه. ما که خیلی وقته دلمون یه مشهد میخواد ولی منتظر تولد تو بودیم و بعد هم مناسب شدن هوا. الان فرصت خوبیه، دعا کن زودتر بریم.

چند تا از عکسهات رو هم میذارم عزیز دلم

___________________________

پ.ن. از این به بعد نوشته هام رو خطاب به دخترم مینویسم، فکر میکنم اینجوری بعدها که بخونه براش جذابتره.

چقد مظلوم شدی! به قول بابا مظلومک منی!!

اینجا آماده رفتن به مهمونی

و حالا با کلاه

اینجا تازه از حموم در اومدی، مثل ماه شدیماچ

این لباسو وقتی هنوز به دنیا نیومده بودی بابا برات خریده بود، خودمونیما اینجا شبیه پسرا شدی!چشمک

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

خاله کوچیکه
21 اردیبهشت 92 23:07
وای خدا مظلومک من! خاله جون روز به روز بیشتر پی می برم که اصلا به خودمون نکشیدی! یعنی انگار باباتو کوچولو کردن!