روزهایی که میگذرد...
وقتی به این 95 روزی که از تولد زهرا گذشته فکر میکنم دلم میسوزه، از اینکه روزهایی رو پشت سر گذاشتیم که دیگه هیچوقت برامون تکرار نمیشه. روزهایی که ذره ذره دخترمون بزرگ شد و ما شاید خیلی خوب قدر هر روزش رو ندونستیم.
5 روز قبل زهرا 3 ماهه شد. به سرعت برق و باد این 3 ماه گذشت. درسته که کمی سختی داشت ولی واقعاً شیرین و دوست داشتنی بود. وقتی یاد روزهای اول میفتم که چقدر ظریف و کوچولو بود، خودبخود دلم برای اون موقع ها تنگ میشه. طی این 3 ماه خداروشکر خیلی بزرگ شده و همه چیز رو متوجه میشه، با اینکه 3 ماه زمان زیادی نیست ولی تغییرات و رشد نوزاد واقعا چشمگیره و هر روزش با روز قبل متفاوته.
زهرا حالا دیگه فقط دوست داره باهاش بازی کنیم و حرف بزنیم. وقتی میخوابونمش روی پام تا خوابش ببره باید باهاش چشم تو چشم باشم تا بخوابه، اگه روم به یه طرف دیگه باشه یا جای دیگه ای رو نگاه کنم شروع میکنه به غر غر. جدیداً تشک بازیش رو میبرم توی آشپزخونه و میذارمش توی تشک و کارهامو انجام میدم. اینجوری هم منو میبینه هم با تشک بازی سرگرمه.
به شدت بدش میاد که وقتی بیداره بخوابونمیش رو زمین. دوست داره توی بغل باشه تا همه جا رو ببینه. وقتی بذارمش رو زمین همش میخواد خودشو بلند کنه و کمرشو هی میاره بالا! وقتی دراز کشیده دستاشو میگیرم و آروم میکشمش سمت بالا، اونم با تمام توان خودشو میکشه بالا تا بتونه بلند بشه.
زهرا خیلی هم بابایی شده. هفته پیش توی ماشین به شدت گریه میکرد و بغل من آروم نمیشد. باباش در حال رانندگی بغلش کرد. ظرف چند ثانیه زهرا به خواب رفت!! دیگه باباش با یه دست رانندگی میکرد و با یه دست زهرا خانوم رو گرفته بود!
صبح ها که میخواد بیدار بشه پستونک رو میذارم دهنش تا یه چرت دیگه بزنه و منم بیشتر بتونم بخوابم. تا دو سه بار این روش جواب میده ولی بار چهارم دیگه صداش درمیاد که بابا جون خوابم نمیــــــــــــــاد! منم مجبور میشم بلند شم. تا منو میبینه چنان خنده هایی تحویلم میده که از کرده خودم پشیمون میشم و ازش عذر خواهی میکنم. یه همچین مادر مهربونی ام من!!
امروز بعد از یه خواب دو ساعت و نیمه، دیدم حسابی شارژه، منم شروع کردم ازش عکس گرفتم. البته آخراش دیگه قاط زده بود. چون چند باری لباساشو عوض کردم.
عکساشو در ادامه ببینید.
نگاهی متعجب!
با تمرکز در حال دست خوردن:
زهرا در این عکس: خسته شدم، دیگه عکس نگیر، میزنمتاااااااا