زهرازهرا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

فرشتۀ پاییزی

پایان فروردین و روز مادر!

دفعه قبل که برایت نوشتم روز تولدم بود و این بار روز مادر! البته فردا روز زن و روز مادره و امشب شب عیده. شب میلاد حضرت زهرا(س)، بانوی بزرگی که شما هم نامشونی دخترم اگه بخوام از همه کارها و حرفها و رفتارهای دلبرانه ات حرف بزنم چند صفحه ای باید بنویسم و از اونجایی که جنابعالی هفت هشت تا از کلیدهای کاربردی صفحه کلید رو از ریشه دراوردی این کار بسیار دشوار خواهد بود، همین الان هم دارم با اعمال شاقه تایپ می کنم. پس سعی می کنم مختصر و مفید بنویسم. سه شنبه دو هفته قبل مهمونی دعوت بودم منزل یکی از دوستان که با هم رفتیم و خوش گذروندیم. اما از دماغمون در اومد! نمیدونم اونجا چشم خوردی یا نه ولی از پنج شنبه صبح دچار اسهال و استفراغ شدید شدی و شنبه یک...
30 فروردين 1393

آغاز سال 1393!

به نام خدا اولین پست در سال جدید! 1 ساعت و اندیه که وارد پانزدهمین روز از ماه فروردین شدیم، یعنی روز تولد من! زهرا جون مامانت دقیقا 26 ساله شد! امسال موقع تحویل سال سه تایی خونه بودیم و بعد برای شام رفتیم پایین. روز اول فروردین هم همگی نهار پایین بودیم به صرف جوجه کباب در حیاط! بعد از نهار رفتیم قم و از اونجا با مامان جون اینا رفتیم اصفهان. سه شب اصفهان بودیم که تو مریض شدی، هوا هم سرد و بارونی بود. دیگه جایی نرفتیم. تعطیلات هم به سرعت تموم شد و از شنبه روز از نو ... دیشب رفتیم بیت رهبری مراسم عزاداری برای شهادت حضرت زهرا، چون امروز شهادت ایشون بود. از شیرین زبونیهات هر چی بگم کم گفتم. عاشقت هستم دختر کوچولوی 17 ماهه ی من. خو...
15 فروردين 1393

روزهای آخر سال

سلام قند و عسلم اول بگم که امروز 21 اسفند و سالگرد ازدواج ما بود. 4 سال گذشت... بابا امشب منو سورپرایز کردن و با کیک و گل اومدن خونه. دختر نازم، هر روز با تو و کارها و حرفهات عشق میکنم. دیروز برای اولین بار جمله دو کلمه ای گفتی. صبح که از خواب بیدار شدی گفتی بابا رَ . یعنی بابا رفت. گاهی میگی بابا بیا، امی بیا (امیر)، پیشی بیا. قربون لب و دهان و زبانت که انقدر شیرین حرف میزنی. کلمات زیادی میگی و روز به روز دایره لغاتت وسیع تر میشه. هاپو، آبو (آهو)، عمو، عمه، مو، دس (دست)، گو(گوش) و ... . اعضای بدن رو هم کم کم داری یاد میگیری. بعضی اوقات عروسکت رو برمیداری و به اعضا بدنش اشاره میکنی و اسماشونو میگی، روی من هم این کار رو انجام میدی ...
22 اسفند 1392

بهمن ماهی که گذشت...

نازنینم، مدتیه که فرصت نکردم بیام و برات بنویسم، البته چند شب قبل کلی تایپ کردم اما دستم اشتباهی خورد و کلش پرید چند بار هم اومدم دو سه خط نوشتم و بنا به دلایلی ادامه ندادم. اما بذار برات از این مدت بگم، مهمترین رویداد این ماه تولد بابای خوبت بود، 13 بهمن ماه که البته من نتونستم براشون هدیه بگیرم و به یک تبریک اکتفا کردم .  بابا 12 بهمن رفت قم مأموریت. همون روزا هوا خیلی سرد شد و برف اومد. یکی دو شب خونه خودمون بودیم و یه شب هم خونه مامان جون که به علت قطع شدن گازشون فرداش با مامان جون اومدبم خونه خودمون. به مناسبت جشنواره فیلم فجر چند شبی رفتیم سینما. یه شب که اکران فیلم "چ" بود تو رو هم بردیم که البته یکسره بابا از سالن میبردت ...
29 بهمن 1392

مامان آرایشگر می شود!

سلام نفسم چند روز پیش توی حموم موهاتو کوتاه کردم. اتفاقا خوب هم شد، کلی از خودمان خوشمان آمد! موهات نامرتب شده بود اما حالا خوب شد، مامان فاطمه فکر کرده بود بردمت آرایشگاه! امروز من رفتم دکتر و تو چند ساعتی با بابا بودی، یه سر با هم رفته بودید اداره بابا و بعد هم خونه عمه اکرم. از اونجا هم اومدید دنبال من، حسابی دلتنگت شده بودم. این روزا خیلی خوشمزه حرف میزنی، کلماتی که میگی: بیسی(بشین)، آب، بیا، به به، ماما، بابا، دد، دودو(جوجو)، دَ (رفت)، کیه، جیز، بپ (بد)، با (پا)، بو (مو)، موقع خوردن چیزی میگی هاممممممم، خلاصه که حسابی ازمون دلبری میکنی. عروسکهاتو بغل میکنی و مدتها توی خونه باهاشون میچرخی، خیلی هم با محبت بغلشون میکنی، قربو...
1 بهمن 1392

خوشبختی

تمام حجم خوشبختی من میان دستان کوچک تو جا میشود, وقتی مرا  بغل میکنی... صدای خوشبختیم را از میان حنجره تو میشنوم, وقتی صدایم میکنی ماما... نور خوشبختی را در چشمان تو میبینم, وقتی با چشمهای مشکی و زیبایت با محبت  نگاهم میکنی و لبخند  میزنی... با  گامهای تو بسوی خوشبختی میروم, هنگامیکه با پاهای کوچکت با اشتیاق به سمتم میایی... لبهای تو آواز خوشبختی مرا زمزمه میکنند, وقتی با من حرف میزنی, هرچند مبهم و نامفهوم... در یک کلام, تو سند خوشبختی من هستی, دخترک شیرین و دوست داشتنیم   پ.ن.۱ دندانهای نیش بالایی بالاخره بعد از پروسه چند ماهه, یکی دو هفته ای هست که از لثه بیرون زدند و دندانهای نیش پایین هم در آستانه ب...
26 دی 1392

مادر بودن، سخت ترین کار دنیا!

همیشه فصل سرما رو دوست داشتم چون خیلی گرمایی هستم و از گرما فراریم، اما امسال از زمستون و سرما متنفر شدم، چون تو همش مریض میشی! البته نقش آلودگی هوا رو هم نباید ندیده گرفت. پارسال زمستون الحمدلله مریض نشدی، خیلی کوچولو بودی و راحت میشد کنترلت کرد. حمومت که میکردم لای پتو میپیچوندمت و توی اتاق گرم میخوابیدی، اما الان نه اجازه میدی که بپوشونمت و نه یه جا بند میشی، هوای آشپزخونه و هال و سالن نسبت به اتاقهامون سردتره و تو هم بلافاصله بعد از حموم به همه جای خونه سرک میکشی. خلاصه که این مریضیهای پشتِ سر ِ هم تو بدجوری منو ناراحت میکنه و عمده ناراحتیم به خاطر اذیت شدن خودت هست، شبها که بینیت کیپ میشه و نمیتونی درست نفس بکشی و اعصابت خورد میشه و گ...
11 دی 1392