زهرازهرا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

فرشتۀ پاییزی

عکسهای جدید

فروردین ماه هم تموم شد و اردیبهشت از راه رسید. ماهی که برای من دوست داشتنی و پر از خاطره است زهرا هم داره کم کم شش ماهش رو پر میکنه و وارد دوره جدیدی از زندگی میشه. باید کم کم غذای کمکی رو براش شروع کنم. انشاءالله خوش غذا باشه و اذیت نکنه. این روزا زهرا جون فقط بازی میخواد. بعضی وقتا کم میارم، دیگه نمیدونم چه جوری سرشو گرم کنم، البته بچم حق داره، همش به حالت دراز کشیده است خب حوصلش سر میره و میخواد بلند بشه و بازی کنه! چند روزیه زهرا یه کم سرفه میکنه و ما رو نگران کرده. داره دارو میخوره و امیدوارم هر چه زودتر خوب بشه، شما هم براش دعا کنید. از وقتی دندوناش دراومده بی تابیش خیلی کم شده و آب دهنش هم خیلی خیلی کمتر میره. یکسره میخواد د...
4 ارديبهشت 1392

پایان پنج ماهگی و کلی تغییر...

دو روز پیش یعنی 21 فروردین زهرای ما 5 ماهه شد و وارد ششمین ماه زندگی شد. روزها همچنان به تندی میگذره و زهرا روز به روز هوشیارتر و بالنده تر میشه. اولین تغییر اینکه میتونه اجسام رو با دستش بگیره و سمت دهنش ببره و شروع به خوردن کنه. البته هنوز خیلی حرفه ای نشده و کنترل صد در صد روی اون جسم نداره. مدتی بود که سعی میکرد برگرده و دمر بشه. تا نصفه های راه میرفت و موفق نمی شد. امروز برای اولین بار بطور کامل دمر شد و سرش رو هم بالا نگه داشت. خیلی ذوق کردم وقتی این پیشرفتش رو دیدم. حالا از اونموقع تا حالا یکسره داره دمر میشه! و مهمترین اتفاق اینکه چند ساعت بعد از اینکه تونست برگرده و هنوز ذوق اونو داشتم وقتی داشت گریه میکرد دیدم دو تا دندون از ...
23 فروردين 1392

کچل کچل کلاچه...!

زهرا خانوم این روزا کلی تغییر کرده. طی یک عملیات انتحاری و علیرغم میل باطنی من، بابای زهرا دخترکمون رو کچل کرد!! برای فرار از موهایی که میریختن و توی دهن و روی پستونک و همه جا دیده میشدن. دخترم حسابی مظلوم شده بود وقتی که تازه موهاش رو زده بودیم. ولی خب کم کم به این قیافه اش عادت کردیم. خیلی بانمک شده و البته تا حدی هم شبیه پسر بچه ها! یکی دیگه از تغییرات این بود که زهرا داره حسابی تلاش میکنه که دمر بشه و برگرده. چند روز پیش دیدم که به پهلو شده و چند دقیقه ای همونجوری مونده بود و مشغول دست خوردن بود. و مهمترین تغییر اینکه زهرا جونم امروز 4 ماهه شد و وارد پنجمین ماه زندگی شد. امروز هم 4 ماهگی دخترمون بود و هم سومین سالگرد ازدواجمون!&nbs...
21 اسفند 1391

روزهایی که میگذرد...

وقتی به این 95 روزی که از تولد زهرا گذشته فکر میکنم دلم میسوزه، از اینکه روزهایی رو پشت سر گذاشتیم که دیگه هیچوقت برامون تکرار نمیشه. روزهایی که ذره ذره دخترمون بزرگ شد و ما شاید خیلی خوب قدر هر روزش رو ندونستیم. 5 روز قبل زهرا 3 ماهه شد. به سرعت برق و باد این 3 ماه گذشت. درسته که کمی سختی داشت ولی واقعاً شیرین و دوست داشتنی بود. وقتی یاد روزهای اول میفتم که چقدر ظریف و کوچولو بود، خودبخود دلم برای اون موقع ها تنگ میشه. طی این 3 ماه خداروشکر خیلی بزرگ شده و همه چیز رو متوجه میشه، با اینکه 3 ماه زمان زیادی نیست ولی تغییرات و رشد نوزاد واقعا چشمگیره و هر روزش با روز قبل متفاوته. زهرا حالا دیگه فقط دوست داره باهاش بازی کنیم و حرف بزنیم. وق...
26 بهمن 1391

زهرا آواز می خواند!

این روزا وقتی زهرا خانوم شارژ باشه شروع میکنه به حرف زدن و آواز خوندن! وقتی آواز میخونه انقد بامزه میشه دلم میخواد درسته بخورمش! وقتی باهاش حرف میزنم کلی ذوق میکنه و جوابمو میده. عاشق اینه که یکی باهاش صحبت کنه. نی نی جون فقط دوست داره من کنارش باشم. اگه یه دفعه از کنارش برم یا از اتاق برم بیرون میزنه زیر گریه. حسابی شیطون شده و همش دست و پا میزنه و یه لحظه آروم نمیگیره. زهرا جونم خیلی حواسش جمعه، وقتی بغل کسی میره که براش غریبه است زودی لباشو جمع میکنه و شروع میکنه به گریه. یکی نیست بگه آخه فسقلی جون الآن برای غریبی کردن زوده ها! بدجور عاشق دست خوردنه، جدیداً هم دو تا دستاشو با هم میخوره!! بعضی وقتا که دستشو از دهنش دربیارم که پ...
16 بهمن 1391

زهرای خوش اخلاق

الآن که دارم مینویسم زهرا خانوم رو پای من خوابیده و در حال ورجه وورجه کردنه. این دختر 74 روزۀ ما حسابی خوش اخلاقه. مخصوصاً وقتی صبح ها از خواب بیدار میشه بدون اینکه باهاش حرف بزنم بهم نگاه میکنه و شروع میکنه به خندیدن. وقتی هم که ذوق میکنه خنده هاش صدا دار میشه و من دلم میره. وقتی واکسن دو ماهیگیش رو زدیم فقط یه ذره موقع واکسن زدن گریه کرد و بعدش طفلی همش بی حال بود و میخوابید. ماشاءالله به این دختر صبور و خوش اخلاق. چند روزیه میبرمش تو اتاقش و میزارم توی تخت و آویز تختش رو روشن میکنم. خیلی دوست داره و آرومه آروم میشه و زل میزنه به عروسکاش. وقتی میبینم چه جوری با اون چشمای معصوم زل میزنه و نگاه میکنه به دنیای پاک بچه ها غبطه میخورم. به...
4 بهمن 1391

آغاز...

به نام خدا بالاخره بعد از مدتها کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم که برای دخترم وبلاگ درست کنم. با خودم فکر کردم اینجا براش موندگارتره و بعدها حتما با دیدن و خوندنش ذوف میکنه. زهرا خانوم ما در یک روز پاییزی 21/8/91 بدنیا اومد. روزی که با نم نم بارون همراه بود. صبح روز یکشنبه 21 آبان وقتی داشتیم میرفتیم بیمارستان بارون هم شروع شد. درست مثل شبی که عقد کردیم و بارون گرفت... این روزها زهرا وارد سومین ماه زندگیش شده. روز به روز هوشیارتر میشه و با اطرافیانش بیشتر ارتباط برقرار میکنه. به خوبی من رو میشناسه و صبحها که از خواب بیدار میشه کلی برام میخنده. هر وقت هم باهاش حرف میزنم میخنده. بیشتر ساعات روز رو خوابه و از اون طرف بعضی وقتها شبها نمیذا...
1 بهمن 1391