آغاز...
به نام خدا
بالاخره بعد از مدتها کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم که برای دخترم وبلاگ درست کنم. با خودم فکر کردم اینجا براش موندگارتره و بعدها حتما با دیدن و خوندنش ذوف میکنه.
زهرا خانوم ما در یک روز پاییزی 21/8/91 بدنیا اومد. روزی که با نم نم بارون همراه بود. صبح روز یکشنبه 21 آبان وقتی داشتیم میرفتیم بیمارستان بارون هم شروع شد. درست مثل شبی که عقد کردیم و بارون گرفت...
این روزها زهرا وارد سومین ماه زندگیش شده. روز به روز هوشیارتر میشه و با اطرافیانش بیشتر ارتباط برقرار میکنه. به خوبی من رو میشناسه و صبحها که از خواب بیدار میشه کلی برام میخنده. هر وقت هم باهاش حرف میزنم میخنده. بیشتر ساعات روز رو خوابه و از اون طرف بعضی وقتها شبها نمیذاره بخوابیم و شده که من تا 4 صبح پا به پاش بیدار بودم تا خوابش ببره.
این عکس داغه داغه و همین الان ازش گرفتم
چند تا عکس هم از ابتدا تا الان در ادامه مطلب میذارم
سه روزگی:
یکماهگی:
دختر اخمو! در 50 روزگی
وقتی تازه از حموم دراومده: