مامانٍ عاشق!
این روزا بدجوری عاشقتممممممممممممم
حس میکنم معصوم تر و مظلوم تر شدی عزیزم.
تند تند میای خودتو میندازی تو بغلم و دستت رو دور گردنم حلقه میکنی. نمیدونی چه لذتی داره!
چند روز پیش یه اتفاق جالب افتاد، توی آشپزخونه روی میز بیسکوییت داریم. بابا بهت گفت برو برام بیسکوییت بیار، با کمال تعجب رفتی و آوردی!! من و بابا چشمامون گرد شده بود، قربون عقلت برم که انقدر باهوشی، آخه من تا حالا واضح بهت بیسکوییت رو یاد ندادم، بیشتر وقتا میگم به به. بابا کلی ذوق کرد و بغلت کرد و فشارت داد! بعد از اون چند بار دیگه هم بهت گفتیم و باز هم رفتی و آوردی!
بابا 4شنبه شب از مشهد برگشت. وقتی اومد دنبالمون و سوار ماشین شدیم رفتی بغلش و دیگه ولش نمیکردی! معلوم بود دلت برای بابا تنگ شده بود. بابا با کلی ذوق برات از فرودگاه یه عروسک خریده بود ولی وقتی باطری انداخت کار نمیکرد! خیلی ناراحت شد و غصه خورد آخه کلی پولشو داده بود! فدای سرت!
امروز رفتیم بیرون و کفشی که برات خریده بودیم رو عوض کردیم، حس میکردیم کفش قبلی یه کم سنگینه و راه رفتن برات سخته. یه کفش سبک تر و راحت تر برات خریدیم. الحمدالله باهاش راه رفتی. برای بابا هم یه کت خریدیم، بابا برای من یه عطر خیلی خوشبو خرید، قبلا دیده بودیم و خوشمون اومده بود امروز بالاخره رفتیم و خریدیمش. خلاصه امشب حسابی ولخرجی کردیم.
ساعت نزدیک 2 نیمه شبه و تو ساعت 12/5 خوابیدی. منم برم بخوابم که خیلی دیر شده!