زهرازهرا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره

فرشتۀ پاییزی

به بهانه یکسالگی تو...

1392/8/21 11:36
نویسنده : مامان
366 بازدید
اشتراک گذاری

 دختر گلم

به سرعت برق و باد یکسال از بودن تو کنارم گذشت. 365 روز و شب با هم بودیم، لحظه به لحظه و نفس به نفس. انقدر که حاملگی و تولد و این یکسال زود گذشت  بعضی وقتا باورم نمیشه که تو دختر منی و من یک مادرم! گاهی با خودم میگم یعنی زهرا 9 ماه تو دل من بوده؟؟!!

 عزیزم، پارسال درست این ساعات و لحظات درگیر تولد تو بودیم! الان ساعت 11 و 20 دقیقه هست و تو ساعت 11و نیم بدنیا اومدی. خیلی زود سپری شد، هم خوشحالم و هم ناراحت. خوشحال از اینکه دختر سالم و باهوش و زیبایی چون تو دارم (ماشاءالله و لا حول و لا قوه الا بالله)  و ناراحت از اینکه روزهایی رو گذروندیم که دیگه تکرار نخواهند شد، روزهایی که بعضیهاش رو با بی حوصلگی و ناراحتی پشت سر گذاشتیم. حالا که فکر میکنم میگم کاش مادر بهتری برات بودم! ان شاءالله از این به بعد هر روزمون بهتر از روز قبل باشه، آمین.

زهرا جونم تولد یکسالگیت رو از صمیم قلب بهت تبریگ میگم. این روزا خیلی خانوم شدی، موهات رو میبرم بالا و گیره میزنم، حسابی قیافت عوض شده و انگار بزرگتر شدی. به خاطر دندونهای نیشت که میخواد در بیاد بهانه میگیری و من از صبح تا شب درگیر نق زدنها و بهانه گیریات هستم ولی فدای سرت گلم، تحمل میکنم عزیزم و با این فکر که داری بزرگ میشی و سال دیگه این موقع اگه زنده باشم یه دختر خانوم 2 ساله دارم کلی تو دلم ذوق میکنم.

حالا میخوام خاطره روزی که بدنیا اومدی رو برات بنویسم:

بخاطر لکه بینی و کم شدن آب آمینیوتیک که تو ماه هشتم حاملگی اتفاق افتاد، چشممون حسابی ترسیده بود. دوم آبان که برای چکاپ رفته بودم دکتر بهم گفت میخوای سزارین بشی؟ منم هم بخاطر ترس و هم بخاطر اینکه دوست داشتم صحیح و سالم بدنیا بیای(همش فکر میکردم نکنه تو پروسه زایمان طبیعی خدایی نکرده مشکلی برات پیش بیاد) گفتم بله سزارین میشم. خانم دکتر برای 22 آبان یعنی روزی که دقیقا 39 هفته تموم میشد برام نوبت زدند. همش میگفتم 20 روز مونده تا تولدت!

اما ته دلم ناراحت بودم، با خودم میگفتم نکنه زود باشه، نکنه یکهفته بیشتر بمونه براش بهتر باشه و بعدشم بتونم طبیعی بدنیاش بیارم، مدام از این جور فکرا میکردم، مامان اینا هم میگفتن کاش به خانم دکتر میگفتی پایان 40 هفتگی برات نوبت بزنه، ولی راستش من دیگه طاقت نداشتم!! روزها به سرعت گذشتن و من آماده ورودت بودم. شنبه 20 آبان بود، هنوز چند تا کار کوچیکم رو انجام نداده بودم ( از اونجایی که کلا آدم دقیقه 90 هستم!) از ظهر یه وقتایی دلم درد میگرفت ولی زود خوب میشد. میگذاشتم به حساب دردهای کاذب یا گوله شدنت! چون یه وقتایی پیش میومد خودت رو یه گوشه دلم گوله میکردی و من دردم میگرفت. تا شب چند باری درد داشتم. وقتی بابا اومد بهش گفتم. گفت میخوای بریم بیمارستان؟ گفتم نه بابا چیزی نیست باشه همون دوشنبه میریم! بابا میگفت حالا یه سر بریم، منم زیر بار نمیرفتم، میگفتم هنوز کارهام تموم نشده یه وقت میریم نگهم میدارن اونوقت چی کار کنم؟!! شب تا حدود ساعت 2 بیدار بودم. پای نت بودم و یه نیم کیلویی بستنی خوردم! و بعد خوابیدم. اما...

ساعت حدود 4 با یه درد نسبتا شدید بیدار شدم و همزمان بازوی بابا رو فشار دادم که او هم بیدار شد. دیگه فاصله دردها کم شده بود و زیر بار رفتم که بریم بیمارستان. دوش گرفتم و کم کم حاضر شدم. خداروشکر ساکت آماده بود! نماز خوندیم و زنگ زدم به بلوک زایمان بیمارستان خاتم الانبیا. شرح حالم رو گفتم، گفت بیا، گفتم یعنی بستری میشم؟!! (تو کتم نمیرفت، اصرار داشتم که دوشنبه بدنیا بیای!!) گفت نمیدونم خانم باید بیایی ببینیم. حاضر شدیم و راه افتادیم، موقع خروج از خونه با خودم میگفتم وقتی برگردم تو توی بغلم هستی! توی راهرو مامان فاطمه متوجه رفتنمون شد، خداحافظی کردیم و رفتیم. به بابا گفتم بریم بیمارستان اگه بستری شدم به مامان زنگ میزنیم بیاد!! ولی توی ماشین دردها بیشتر شد، دقیقا فاصله دردها 5 دقیقه شده بود وسر 5 دقیقه درد میومد سراغم. منم دستگیره ماشین رو سفت میگرفتم و فشار میدادم. زنگ زدم خونه مامان جون و به خاله شرایط رو توضیح دادم. رفتیم دنبال مامان جون. ساعت 7 و خورده رسیدیم بیمارستان. بارون صبحگاهی می اومد. رفتم بلوک زایمان و شرح حالم رو گفتم. برای یه مدت کوتاهی دردهام قطع شد. گفتم الان میگن تو که درد نداری برو خونه. ولی نامه بستری رو ازم گرفتند و خیلی زود کارهای بستری انجام شد. صدای قلبت رو گوش دادند. لباسهامو عوض کردم، بابا و مامان جون بیرون بودند. بابا کارهای بستری رو انجام داد. رفتم داخل یه اتاق یکنفره، روی تخت خوابیدم و بهم سرم زدند. دردها دوباره به سراغم اومدند. یه مامای مهربون معاینه کرد و گفت 3-4 سانت باز شده. منم خوشحال شدم، فکر میکردم زودی میتونم بزام! مامان جون اومد پیشم و برام دعا و قرآن میخوند. دردها شدیدتر میشد. سعی میکردم صدایی ازم در نیاد. به پهلو خوابیده بودم و میله های تخت رو گرفته بودم. وقتی دردها می اومدند میله ها رو فشار میدادم و پاهامو به هم میمالیدم. دو سه بار دیگه ماما اومد و معاینه کرد. دیگه دردها شدید شده بود و من طاقت نداشتم. میگفتم منو ببرید اتاق عمل. ماماها میگفتند حیفه تو که تا حالا خوب تحمل کردی و صدات هم در نیومده، بازم تحمل کن تا طبیعی فارغ بشی. مامانم هم همینو میگفت. دکتر توی راه بود. همچنان با درد دست و پنجه نرم میکردم. وقتی صدای دکتر رو شنیدم که رسیده بود انگار دنیا رو بهم دادند.  اومد بالای سرم و باهام احوالپرسی کرد. دکتر هم معاینه کرد، 5 سانت شده بود. گفت من میرم تو بخش به مریضها سر بزنم. تو این مدت با خاله ها و عمه ها و بابا و دوستم در تماس بودم. وقتی درد میومد سراغم اگه کسی پشت خط بود دیگه نمیتونستم صحبت کنم. کمی بعد دوباره دکتر اومد، مانتوش رو درآورد و گفت میخوام کیسه آب رو پاره کنم. نمیدونم چه جوری این کارو کرد. یه مایع داغ ازم خارج شد، دکترو مامایی که کنارش بود گفتند که آب سبز رنگه و نی نی مکونیوم دفع کرده. ته دلم خوشحال شدم، گفتم آخ جون الان میریم اتاق عمل! اما خانم دکتر گفت نیم ساعت دیگه هم صبر میکنیم اگه زایمان پیشرفت کرد که هیچی، در غیر اینصورت میریم اتاق عمل! این نیم ساعت برام خیلی طولانی بود. دوباره دکتر اومد، معاینه کرد و گفت سر بچه خیلی پایین نیومده و پیشرفتی نداشته، دیگه نمیشه صبر کرد بریم برای عمل!!!

واااااااای چه قدر خوشحال شدم. رضایتنامه آوردند و من با اون حالم باید انگشت میزدم و امضا میکردم. تختم رو عوض کردند و روسری سر کردم و دراز کشیدم. روم یه پتو انداختند و از بلوک زایمان خارج شدیم. فامیلیم رو صدا کردن تا بابا بیاد. بابا اومد و رضایتنامه رو امضا کرد. با هم خداحافظی کردیم و رفتیم سمت اتاق عمل. از شانس بد من اتاق عمل خالی نبود. نمیدونم چقدر طول کشید، شاید 10 دقیقه یا کمی بیشتر. توی یه راهرو بودیم که دور و برم پر از مرد بود. درد هم تند تند میومد سراغم. خیلی معذب بودم، حس میکردم حجابم کامل نیست. پتو رو کشیدم رو سرم، دیگه تحمل نداشتم و موقع دردها ناله میکردم. بعضیها از پرستاری که کنارم ایستاده بود تا منو به اتاق عمل ببره سوال میکردند و اونهم توضیح میداد که درد دارم و منتظر تخلیه اتاق عمل هستیم. بالاخره رفتیم داخل، بهم یه سری سیم و .. وصل کردن. البته من خیلی اینهارو یادم نیست، توی فیلم این قسمتها رو دیدم. اما یادمه که یه پرده ای از شکم به پایین کشیدند و شکمم رو با بتادین شست و شو دادند. یه آقایی که مسئول بیهوشی بود ازم پرسید که بی حسی میخوام یا بیهوشی. منم نمیتونستم جواب بدم. یه ماسک گذاشت رو دهنم و تا 4 شمرد. دیگه هیچی نفهمیدم....

چشمامو باز کردم، نمیتونستم نفس بکشم، انگار راه گلوم بسته بود، حس کردم دارم خفه میشم، برام ماسک گذاشتند و نفس کشیدم. واقعا یه لحظه انگار داشتم می مردم! درد عجیبی تو ناحیه شکم داشتم. با یه صدای ضعیف میگفتم بهم مسکن بزنید، مسکن میخوام. دو سه نفر بالای سرم بودند. ازم سوال میپرسیدند، اسمت چیه؟ چند سالته؟ صدامونو مشینوی؟ نای حرف زدن نداشتم... فقط میگفتم مسکن، اونا هم میگفتند باید بری توی بخش و اونجا بهت تزریق میکنند. لحظات خوبی نبود. تصاویر مبهمی از اون لحظات تو ذهنمه. ولی الان که بهش فکر میکنم قشنگ میرم به اون فضا. بالاخره بعد از اینکه مطمئن شدند به هوش اومدم و شرایطم نرماله، از ریکاوری به بخش منتقلم کردند. بابا رو دیدم، مامان جون رو هم. رفتیم توی یه اتاق که یه خانوم دیگه هم تازه زایمان کرده بود. چون شوهرش میومد و میرفت بابا رفت و تقاضای اتاق خصوصی کرد که خداروشکر زودی جور شد. بدترین قسمت اونجایی بود که بهم گفتند خودت از روی تخت اتاق عمل برو روی تخت اتاق بخواب. وای هنوز بهم مسکن هم نزده بودند. با سختی بسیاااااااااااار بلند شدم و خودمو رو تخت کشیدم. البته به حالت خوابیده اینکارو کردم. بهم مسکن زدند و کم کم دردم کمتر شد. عمه ها و خاله ها و مادر بزرگ ها اومدند. بابا قبل از اینکه منو بیارند توی بخش با مامان جون رفته بودند و شما رو دیده بودند. عکست رو توی گوشی نشونم داد. یه حس عجیبی بود. باور اینکه این نوزاد کوچولو مال منه خیلی سخت بود.

بالاخره شما رو آوردند. نمیتونم بگم چه حسی داشتم. گنگ بودم، تو رو خوابوندند کنارم تا شیر بخوری، چشمهات باز باز بود. همه میگفتند ندیدیم بچه انقد زود چشم باز کنه. خانم فیلمبردار هم میگفت توی اتاق عمل از همون اول چشمش باز بود. آروم کنارم خوابیده بودی و شیر میخوردی. توی فیلم هست، خیلی بامزه شیر میخوردی. بخاطر دردهایی که کشیده بودم و کم خوابی شب قبلش چشمهام گود افتاده بود. اما به بودن تو و پایان استرسها می ازرید، خیلی هم می ارزید. بابا هم خوشحال بود، نگاهش برق میزد. توی فیلم دیدم که وقتی برای اولین بار تو رو دید چه شوقی تو صورتش بود. بابا کنارم ایستاده بود و شیر خوردنت رو نگاه میکرد و گاهی به توصیه پرستار گونه ات رو ماساژ میداد که خسته نشی!! بعد از ملاقات همه رفتند و من موندم و تو و مامان جون...  اون روز خیلی خوشحال بودم از اینکه با درد به بیمارستان رفته بودم و وقت به دنیا اومدنت رسیده بود. خوشحال بودم که تو سالم بودی و حتما حکمت خدا بوده که دردم بگیره چون شما مکونیوم دفع کرده بودی و این خطرناک بود. اون روز خوشحالی من بی پایان بود، خوشحال بودم بابت داشتن فرشته ای چون تو، خوشحال بودم از اینکه دیگه واقعا مادر شدم...

روز سخت و شیرینی بود. هنوز هم با یاد آوریش حس خوبی بهم دست میده.

خدایا شکرت که منو لایق مادر شدن دونستی.

خدایا هزاران بار شکرت که دخترم صحیح و سالم به دنیا اومد.

خدایا شکر بابت خانواده کوچک و خوشبختی که داریم. بر این خوشبختی روز بروز بیفزا، و سلامتی وعاقبت بخیری رو نصیبمون کن.

 

اینم عکسهای اون روز:

پ.ن.1- خوشگلم همین الان ساعت 11و نیم شد، لحظه زیبای تولدت مبارکقلبقلب

پ.ن.2- مامانی این روزا یه کم مراعات منم بکن عزیزم، خیلی بهانه گیر شدی و من هم کم طاقت! خدایا بهم سعه صدر بده...

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

خاله کوچيکه
21 آبان 92 23:07
هيچ وقت انقدر با جزئيات تعريف نکرده بودى!!
خاله مریم
28 آبان 92 10:38
تولد زهرا جونی مبارک .من فرصت نکردم بخوونم. انشالله سر فرصت میام.